بنام خالق زیبا ترین داستانها
زانویش لق میزد . دندان عاریه اش لق میزد . انگشتانش لق میزدند . عینکش .. کمرش ...
اما جوانها در مقابلش کم می آوردند .
آخر حساب بانکیش قرص و محکم بود . توپ هم تکانش نمیداد ...